بهمنيار از شاگردان ملازم بوعلى است كه ارادتش نسبت به استاد فوق العاده بود. مقام علمى و نبوغ فكرى و استعداد كمنظير خدادادى و قواى سرشار استاد كه او را يك فرد نابغه معرفى ميكرد بهمنيار را بحيرت انداخته جرئت را بجائى رسانيد كه پيشنهاد خطرناكى باستاد خود نمود.
روزى به وى گفت استاد چرا ادعاى نبوت نميكنى و خود را بعوان يك پيغمبر فرستاده خدا معرفى نمىنمائى در حاليكه چنين ادعاء از تو بجا و زيبنده است و كسى را ياراى انكار آن نباشد و هر كس در مقابل مقام علمى تو سرتسليم فرود مىآورد زيرا تو در جهان علم و جهات فضيلت سرآمد دهر و اعلم عصر خود هستى.
بهمنيار بارها اين پيشنهاد را به بوعلى نمود اما جوابى از استاد نشنيد تا آنكه فصل زمستان فرا رسيد در يك شب كه هوا يخبندان و بسيار سرد بود و برف روى زمين و قله كوهها را پوشانيده بود بوعلى در اطاق گرمى در زير كرسى استراحت كرده بود بهمنيار هم در پله ديگر در خواب عميقى فرورفته بود، ساعت، آخر شب را نشان ميداد بوعلى از خواب بيدار شد در حاليكه تشنگى او را سخت ناراحت كرده بود ولى آب در دسترس نبود و بايد از بيرون آورد.
بوعلى دست به شانه شاگرد گذاشت و باصداى آمرانه در عين حال آميخته با محبت او را سه مرتبه صدا زد، بهمنيار چشم باز كرده دست استاد را روى شانه خود ديد، سلامى گفت استاد پس از جواب سلام فرمود تشنهام ظرف آب بيرون است آنرا براى من بياور.
بهمنيار با چشمان نيمه باز به خارج اطاق متوجه شد و پنجرههاى يخ بسته را مشاهده نمود شدت سرماى خارج اتاق را خوب بررسى كرد و ميزان خطر و صدمه جانى بياد آورد آنا تصميم بر عدم اطاعت استاد گرفت ولى استاد را چطور قانع كند كه صراحتا ترك ادب نباشد.
ناچار از راه ديگر وارد شد و گفت استاد هوا سرد است و درجه برودت آب زياد است سينه شما هم گرم شده اگر در چنين شرائطى آب سرد بخوريد قطعا براى شما خطرناك است.
بوعلى گفت من در فن طب استاد شما هستم و بتو دستور ميدهم آب حاضر كن بار ديگر بهمنيار سخن خود را در قالب الفاظ فريبندهىترى ادا كرد، اما ديد استاد اصرار ميورزد بالاخره تصميم واقعى خود را آشكار نمود و گفت بنده نميتوانم براى آوردن آب سرماى سوزان را تحمل كنم.
در اين گفتگو بودند كه صداى روح بخشى از خارج بگوش رسيد كه ميگويد:
الهى لك الحمد ياذ الجود و المجد و العلى - تباركت تعطى من تشاء و تمنع البته اين صدا خود نشان ميداد كه از مأذنهاى بلند بوسيله يك حنجره پاك و دلى صاف در آن هواى سرد پخش ميشود و معلوم است كه صاحب صدا راز و نيازى با ذات مقدس احديت دارد. پس از چند جمله مناجات، صبح طلوع خود را اعلام نمود و گفتار مؤذن بجملات اذان و گفتن الله اكبر تبديل شد. اين جريان گذشت فرداى آنشب، وقتى بهمنيار آماده آموزش درس استادش گرديد.
بوعلى روبشاگرد كرده و گفت بارها بمن پيشنهاد ميكردى كه چرا دعوى نبوت نميكنم آيا علت آنرا دانستى؟ بهمنيار گفت خير، بوعلى توضيح داد براى آنكه تو خود پيشنهاد ميكردى و اصرار زيادى داشتى و من با اينكه استاد تو بودم با اين حال آنقدر در تو نفوذ نداشتم كه در شب گذشته يك امريه من در اعماق دل تو نفوذ كند و يك ليوان آب از بيرون اتاق بمن بياورى ولى در همان ساعت در آن هواى سرد كه گويا قدرت همه موجودات را در هم شكسته بود چه داعى و محركى آن مؤذن را وادار كرده بود در مقابل آن هواى سوزان و بادهاى برنده بدون هيچگونه احساس ناراحتى براى انجام يك دستور، آن عم غير لزومى ببالاى مأذنه برود.
هر چه فكر بكنى علتى غير از اين پيدا نخواهد شد كه نفوذ معنوى پيغمبر و گفتار او در اعماق مغز مردم راه يافته است كه بعد از چهار صد سال پيروان او اوامرش را اجرا ميكنند203.
راستى اينگونه نفوذ و قدرت را فقط در بين مردان الهى و رجال دين بايد جستجو كرد و در تشكيلات عريض و طويل قدرتمندان زمامداران مادى اثرى از آن يافت نميشود، نفوذ معنوى است كه ابوسفيان را بشگفت آورد وقتيكه پيغمبر مشغول انجام اعمال وضوء ميگرديد مسلمانها براى ربودن قطرات آب وضوى پيغمبر هجوم آورده مسابقه ميگرفتند، تهاجم در مرحلهاى بود كه نه تنها اجازه نميداد قطرهاى بر زمين بريزد بلكه هر يك كه موفق ميگرديد مانند اين بود پر ارزشترين گوهر را يافته است.
ابوسفيان باديدن چنين منظره ديگر طاقت نياورد ناچار در مقابل حقيقت سرتسليم فرود آورد و گفت بالله لم ار كاليوم كسرى و لاقيصرا اين چه قدرت و اين چه نفوذيست؟ بخدا تا بامروز من چنين قدرتى را در دستگاه سلطنتى قيصر پادشاه روم و كسرى شاهنشاه ايران نديده بودم.
عباس عموى پيغمبر بوى گفت واى بر تو اين نيرو، نيروى سلطنت نيست بلكه نيروى مقدس نبوت است.
بلى نيروى نبوت است كه حذيفه يمانى در برابر آن تسليم و مطيع محض ميشود و ميگويد: شبيكه قريش در جنگ احزاب و خندق عقب نشينى و هزيمت نمودند هوا بسيار سرد بود و بادهاى برنده بشدت ميوزيد و از حدت سوزش هر فرد سرباز در جاى خويش بخود پيچيده و كلافه شده بود ولى رسول خدا دو ثلث شب را نماز ميخواند.
در چنين شرائطى رسول خدا با صداى رسا فرمود كيست امشب از اردوگاه دشمن بمن خبرى آورد كه روز رستاخيز با ابراهيم خليل رفيق است از آنجائيكه شدت سرما هرفرد را قالب بى روح كرده بود كسى پاسخ نداد سپس پيامبر اكرم سه مرتبه حذيفه را صدا زد و پيش خود خواند.
حذيفه گويد در آن لحظه سرما طاقتم را از من سلب كرده بود ولكن صداى پيغمبر در اعماق من چنان نفوذ كرد كه مضطربانه بحضورش رسيدم فرمود چرا در مرتبه اول و دوم جواب ندادى؟ گفتم سرما و گرسنگى توانائى حركت و ياراى سخن باقى نگذاشته است.
رسول اكرم دست بر سر و صورت من كشيد و فرمود زود از اردوگاه قريش بمن خبر بياور و ابدا دست بغنيمت دراز نكن حذيفه گويد بدنم بسيار گرم شد و براى اجراى فرمان، حضور رسول خدا را ترك گفتم.
معلوم است حذيفه بيش از هر چيز از گرفتارى بدست دشمن نگران است زيرا اردوگاه دشمن در آن سوى خندق است بايد شخص جاسوس از آب عبور كند و اگر دشمن آگاه شود راه فرار مشكل و صد در صد اميد نجات مقطوع است در چنين شرائط اقدام و اطاعت او امر پيغمبر اكرم ص مساوى با مرگ و تسليم به اسارت و بردگى است.
رسول الله ص از قيافه وى بيم از اسارت احساس فرمود حذيفه را با اين جملات دعا نمود خدايا او را از راست و چپ و از پيش و پس واز قدم و بالاى سر نگاهدار. حذيف گويد بدنم گرم و ترسم زايل شد. سلاح جنگ پوشيدم از خندق بگذشتم، ميان اردوگاه كفار در آمدم طوفان عجيبى مشاهده كردم كه ديگهاى خوراك را وارونه و خيمهها را از جا ميكند و آتشها را مىپراند و اسبها لجام گسيخته بهر سو ميروند، ابوسفيان را ديدم از چادر خود بيرون شتافته در كنار آتشى مشغول گرم شدن گرديد، تيرى در كمان گذاشتم كه كار او را تمام كنم اما وصيت پيغمبر يادم آمد پشيمان شدم.
سپس بخود جرئت داده ميان لشكر رفتم و در انجمنشان نشستم ناگاه ابوسفيان گفت هر كس همزانوى خود را وارسى كند مبادا بيگانه در ميان ما باشد من پيشدستى نموده دست رفيقم را گرفتم و از اسم وى پرسيدم گفت ابوعميربن عاص هستم واز رفيق ديگرم پرسيدم اسم او هم معاويه بود و علت پيشدستى اين بود كه آنها اسم مرا نپرسند.
در آنوقت ابوسفيان گفت دير است كه در اين سرزمين معطل شيدم، آذوقه تمام كرديم و حيوانات را از بين برديم و كارى هم از پيش نبرديم، جهودان بنى قريظه و غطفان و ساير قبائل هم مخالفت ابراز ميكنند، علاوه اين باد شديد ما را از پا درآورد بهتر است سوى مكه برگرديم و از زحمت اين سفر برهيم در اينجا به نطق خود خاتمه داد سپس با عجله برخاست قبل از گشودن زانوى شتر به پشت وى سوار شد پس از برخاستن شتر عقال او را باز كرد با شتاب در حاليكه از شرم سربزير كرده بود براه خود ادامه ميداد و عكرمه بن ابى جهل هرچه صدا ميكرد كجا ميروى جواب نميداد.
حذيفه گويد، بمحضر پيغمبر برگشتم و او را بحال نماز دريافتم باشاره حضرتش نشستم و بعد از نماز او را بشارت دادم خوشحال شد و ميگويد من تا اين زمان گرم بودم و پس از خاتمه گزارشاتم سرما باز مانند حالت اولى جان مرا به زلزله انداخت، پيغمبر مرا خوابانيد و رداى مباركش را برويم كشيد پاى خود را به سينهام گذاشت چنان راحت شدم كه بخواب عميقى فرو رفتم هنگام نماز صبح بيدار شدم فرمود حذيفه بعد از اين ما بجنگ آنها خواهيم رفت ديگر آنان بجنگ ما نخواهند آمد.
نظرات شما عزیزان: